صفحه ای از دفتر معرفت*5* (عشق واقعی)
 
درباره وبلاگ


سلام به همه چشم به راه ها... سلام به همه چشم هایی که به دنبال یارشون خیس شدند... سلام به اشک هایی که *تو تنهایی* باریدند... سلام به بغض هایی که *تو تنهایی* تو گلو محو شدند... سلام به دل هایی که *تو تنهایی* با تنه ها شکستند ... «ودر آخر به امید روزیکه هیچ چشمی به راه نمونه...» *** در ضمن نظراتون هم مارو خیلی خوشحال میکنه***
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • کریستیانو رونالدو
  • حرف نگفته
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یا علی گفتیم و عشق آغاز شد... و آدرس cheshmberah0313.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 164
بازدید کل : 33943
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



کد متحرک کردن عنوان وب

کد پیغام خوش آمدگویی
**چشم هایم را به راهت خیس نگه میدارم**
**در ره منزل لیلی**




 

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میامتا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روزاون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبرینبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و بهخاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید مندیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را بازکرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوندقلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برایشماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درونآن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب توزنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیزباشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اونقلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتشجاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 





یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : مهدیـــــــ